رویارویی با طبیعت در فیلم «رویای روشنایی»1 اثر ویکتور اریسه2
آنتونیو لوپز گارسیا: «در تومیلوسو هستم. درختهایی را آن طرف میدان میبینم که قبلا هرگز آنجا نبودند. برگهای تیرهشان را بجا میآورم. من به همراه پدر و مادرم زیر این درختان هستیم، همراه با چند نفری که نمیتوانم تشخیصشان بدهم. صدای خودمان را میشنوم، با آرامش گپ میزنیم. پاهایمان در زمین گِلی اطراف فرو میرود. روی شاخهها، میوههای چروکیده که هر لحظه نرمتر میشوند، آویزان هستند. لکّههای تیره به آرامی پوستشان را میپوشاند. از جایی که ایستادهام میتوانم احساس کنم که گوشت آنها در حال پوسیدن است. نمیتوانم بفهمم که آیا دیگران هم میتوانند آن را ببینند یا نه. به نظر نمیرسد کسی متوجه شود؛ زیر نوری که نمیتوانم به درستی توصیفش کنم، به نوعی روشن، اما تاریک است، که همه چیز را به فلز و غبار تبدیل میکند، نه نور شب است و نه گرگ و میش و نه سپیدهدم، میوههای بِهْ در حال پوسیدن هستند.»
فیلم «رویای روشنایی» ویکتور اریسه، تافتهٔجدابافتهٔ آثار مستندی است که به نقاشان پرداختهاند؛ شاید در نگاه اول، داستان دربارهٔ کشیدن تابلوی درخت بِهْ توسط آنتونیو لوپز گارسیا باشد اما ویکتور اریسه در یکی از مصاحبههای خود در مورد ساخت فیلم «رویای روشنایی» میگوید: «به دنبال حقیقت بودم، باید از پس پرده باخبر میشدم.» احتمالا با یکی شدن در تجربهٔ خلق اثر با هنرمند نقاش، بازگشت به روزهای لومیری سینما، ضبط کردن بازنمود چیزها و در نهایت تسخیر و به دام انداختن آنها!
آنتونیو لوپز از همان ابتدا با ساز و برگ نقاشی ما را به نبردی مسحورکننده با طبیعت فرا میخواند و در نهایت با شروع بهار، ادوات خود را جمع میکند؛ همینطور در یکی از نماهای انتهای فیلم نیز ساز و برگ ویکتور اریسه -دوربین فیلمبرداری- را میبینیم که از پشت صحنه به کنار درخت بِهْ منتقل شده تا ثبتکنندهٔ زوال میوههای بِهْ روی زمین باشد.
سهلانگاری است اگر فکر کنیم مواجهه و تلاش برای درک طبیعت توسط دو هنرمند در یک اثر را میتوانیم به سادگی و با کلمات توصیف کنیم. لوپز جایی از فیلم به مهمان خود میگوید: «دست من بسته است، هرگز نمیتوانم دقیقا این بازی نور را نقاشی کنم. باید جایی تسلیم شوم.»
در نگاه اول آنتونیو لوپز نقاش و ویکتور اریسهٔ فیلمساز، ۲ ماه و نیم با آفتابِ مهر، درخت بِهْ و بازی نور بین شاخهها و روی برگها و میوهها یکی میشوند اما اگر کمی دقیق شویم، آنها در حال برگزاری مراسم طلسم و جادو هستند. خود را تجهیز کردهاند تا حقیقت را تسخیر کنند و لوپز باور دارد طبیعت نیز با هر آنچه در دست دارد به جنگ آمده است؛ خورشید و آفتاب پاییزی کمتوان، باد و باران و سرشت پرهیاهوی فصل رسیدن میوهٔ بِهْ!
اما شاید هم این فقط تصور لوپز است که با رنگ، بوم، شاقول، نخ و سایبان به سوی تسخیر آگاهی شتافته است. اعضا خانواده اعتقاد دارند: «هوای اکتبر همیشه در مادرید اینطوری بوده!» اما لوپز میگوید: «بدشانسی آورده است!»
خطوط سفیدرنگ، آرام آرام روی دیوارهای اطراف، درختهای پسزمینه، میوههای بِهْ و برگها نمایان میشود؛ مثل یک طلسم برای تسخیر نور پاییزی تابیده بر درخت به حیاط خانه! این فیلم چیدمان نشده است، همه نظارهگر هستند. بدون دوربین ویکتور اریسه برای ثبت، «پذیرش تغییر» هرگز در وجود لوپز متبلور نمیشد؛ و بدون ماجراجویی لوپز برای یکی شدن با تغییر لحظهای نور و ثبت آن هرگز این فیلم وجود نداشت.
لوپز با همه دربارهٔ خورشید حرف میزند، انگار بار اول است که خورشید را دیده؛ به ماریا -نقاش اسپانیایی و همسر خود- میگوید: «ناپدید شد!» و دست از کار میکشد! سروکلهٔ انریکه گِرَن نقاش پیدا میشود و لوپز دربارهٔ بدیهیات جهان غر میزند: «نور مدام درحال تغییر است، حتی نمیتونی تصورش رو بکنی!» با جزئیات، تغییرات آفتاب پاییزی را برای او شرح میدهد. اما تصویری که ویکتور اریسه از این دو نقاش ثبت کرده است برخلاف غرهای لوپز از نور و تغییرات آن، تصویری سراسر زندگی و صلح است؛ از همان تصویرهایی که دیگر کمتر در زندگی روزمرهٔ ما گیر میآید.
اگر کمی از فیلم فاصله بگیریم متوجه میشویم که لوپز با درخت و حیاط در حال اجرای یک مراسم برای تسخیر آفتاب و نور است. دوربین گاهی به گوشههای خانه نیز سرک میکشد، همین سرک کشیدنهای ساده است که به ما یادآور میشود، زندگی در جریان و مداوم در حال تغییر است. دیوار داخل خانه و نقاشی ماریا مورنو رو به اتمام است.
درخت و میوههای بِهْ در حال رشد هستند. هیچ چیز ثابت نیست؛ همه چیز در حال تغییر است. لوپز میگوید: «کنار درخت بودن از نتیجهٔ کار برای من مهمتر است. من درخت را دنبال میکنم و من خودم را با درخت تطبیق میدهم و اصلاح میکنم.» بله نسبت نقاش با درخت تغییر کرده است!
لوپز: «زمانی باید دست نگهداشت و تسلیم شد!»؛ تسلیم شدن همواره به معنای شکست خوردن نیست، تسلیم شدن به طبیعت یعنی آگاهی! پس وقت آن است که درخت را از بندهای عمودی و افقی برهاند، میوههای بِهْ را دانه دانه بچیند و ثمرهٔ پذیرش تغییر که آگاهی است را برداشت کند.
پایان فیلم، فصل بهار، سرآغاز زندگی دوباره برای درخت بِهْ است. میوههای بِهِ جوان با باد تکان میخورند و صدای آواز لوپز در پسزمینه به گوش میرسد.
ماریا مورنو در حاشیهٔ روایت اصلی صرفا به عنوان همسر لوپز حضور ندارد؛ پیشنهاد کشیدن این درخت از طرف ماریا به لوپز داده شده است. همه در این سفر قهرمان به سوی آگاهی سهیم بودهاند. همچون دیگر آثار اریسه، «رویای روشنایی» هم آمیختهای است از رویا و واقعیت؛ «شگفتانگیز» کلمهٔ غلوآمیزی نیست اگر برای وصف این اثر استفاده کنیم. انتهای این اثر، شروع دوباره است. هرگز برای تابلو، فیلم و آگاهی پایانی نیست.
آنتونیو لوپز در اینباره میگوید: «مدتهاست که دیگر از «تمام کردن» یک نقاشی حرف نمیزنم. یک نقاشی هرگز تمام نمیشود. همیشه باز است. اگر شما به اندازهٔ کافی روی آن کار کردهاید، نه همهٔ آنچه که میخواستید، به اندازهی کافی، میتوانید به کار روی آن ادامه دهید، اما در این صورت با مشکلاتی روبرو میشوید: خستگی، تعهدات و تمایل به شروع یک کار جدید. در اینجا نقاشی به حالت تعلیق درمیآید، اما هرگز تمام نمیشود.»